مسافرت ها و زندگینامه من

ساخت وبلاگ
در زنــــــــدگی هرکس بـــــاید یک نفر باشد... مرد و زن بـــــــودنش مهــــــــــم نیست... فقط بایدیــــــک نفــــــــرباشد... یک آدم ... یک دوســــــت... یک همـــــــدم...  یک رفیـــــــــق... یک نفـــــــــر که جــــــــویای حالـــــــــت باشد... که نگرانـــــــت باشد... که تو را بهتـــــــر ازخــ مسافرت ها و زندگینامه من...ادامه مطلب
ما را در سایت مسافرت ها و زندگینامه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4myself15 بازدید : 96 تاريخ : شنبه 27 خرداد 1396 ساعت: 12:09

سلام به همه شما دوستان عزیزم خسته نباشید.

ببخشید اگه یه مدت نبودم آخه یه مشکلی پیش اومد........ .

حالا توضیحش مفصله.

امیدوارم از این به بعد همیشه بروز باشم.خنده

موفق باشین

مسافرت ها و زندگینامه من...
ما را در سایت مسافرت ها و زندگینامه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4myself15 بازدید : 113 تاريخ : سه شنبه 14 دی 1395 ساعت: 10:36

دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ... اون دو تا میرن کوه در بالای یه صخره کوه جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن تصمیم می گیرن داد بزنن و حرف دلشون رو به کوه بگن : - با من ازدواج می کنی ؟ ....و بعدش شنیدن ...... ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟ . ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟ . ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟ . ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟ . ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ یه نگاهی به هم انداختند لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم ....!!! مسافرت ها و زندگینامه من...ادامه مطلب
ما را در سایت مسافرت ها و زندگینامه من دنبال می کنید

برچسب : یه داستان جالب,یه داستان کوتاه جالب,یه داستان کوتاه و جالب, نویسنده : 4myself15 بازدید : 116 تاريخ : سه شنبه 14 دی 1395 ساعت: 10:36

یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد. سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد. آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود. آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.هیچ اتفاقی نیفتاد!در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمی دانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.آموزه های داستان- گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم.- اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم.- من قدرت خواستم و خدا مسافرت ها و زندگینامه من...ادامه مطلب
ما را در سایت مسافرت ها و زندگینامه من دنبال می کنید

برچسب : لحظه ای تامل,لحظه ای برای تامل, نویسنده : 4myself15 بازدید : 101 تاريخ : سه شنبه 14 دی 1395 ساعت: 10:36

مدت ها پیشکشاورزفقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخرهموفقشد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد.. فردای آن روز وقتی که کشاورز روی روی زمینش مشغول کار بود،کالسکه سلطنتی مجللی در کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد .دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت ،بازکردند.زمانی که آن مرد با لباس های گران قیمتی که برتن داشت پایین آمد ،خود را پدر پسری که کشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بود،معرفی کرد.اوبه کشاورز گفت که می خواهد این محبتش را جبران کند وحاضر است در عوض کار بزرگی که او انجام داده،هرچه بخواهد به او بدهد .کشاورز با مناعت طبعی که داشت به مرد ثروتمند گفت که او این کار را برای رض مسافرت ها و زندگینامه من...ادامه مطلب
ما را در سایت مسافرت ها و زندگینامه من دنبال می کنید

برچسب : کشاورز فقیر اسکاتلندی,داستان کشاورز فقیر, نویسنده : 4myself15 بازدید : 114 تاريخ : سه شنبه 14 دی 1395 ساعت: 10:36

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسدو شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: زن پاسخ داد: پسرک گفت: زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: >پسر جوان جواب داد: مسافرت ها و زندگینامه من...ادامه مطلب
ما را در سایت مسافرت ها و زندگینامه من دنبال می کنید

برچسب : سنجش,سنجش پزشکی,سنجش تکمیلی, نویسنده : 4myself15 بازدید : 103 تاريخ : سه شنبه 14 دی 1395 ساعت: 10:36

روزی بزرگان ایرانی وموبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین نیایش کند و ایشان اینگونه فرمود : خداوندا ، اهورا مزدا ، ای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ، سرزمینم ومردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار...! پس از اتمام نیایش عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه نیایش نمودید؟! فرمودند : چه باید می گفتم؟ یکی گفت : برای خشکسالی نیایش مینمودید ! کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خشکسالی انبارهای آذوقه وغلات می سازیم... دیگری اینگونه گفت : برای جلوگیری از هجوم بیگانگان نیایش می کردید ! پاسخ شنید : قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم... عده ای دیگر گفتند : برای جلوگیری از سیلهای خروشان نیایش می کردید ! پاسخ دادند : نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم... وهمینگونه پرسیدند وبه همین ترتیب پاسخ شنیدند... تا این که یکی پرسید : شاهنشاها ! منظور شما از این گونه نیایش چه بود؟! کوروش تبسمی نمود واین گونه پاسخ داد : من برای هر پرسش شما ، پاسخی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم مسافرت ها و زندگینامه من...ادامه مطلب
ما را در سایت مسافرت ها و زندگینامه من دنبال می کنید

برچسب : دعای کوروش کبیر,دعای کوروش کبیر برای ایران,دعاي كوروش كبير, نویسنده : 4myself15 بازدید : 119 تاريخ : سه شنبه 14 دی 1395 ساعت: 10:36

در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!! اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید ... و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند ... مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد . او که با پای خود امده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه مسافرت ها و زندگینامه من...ادامه مطلب
ما را در سایت مسافرت ها و زندگینامه من دنبال می کنید

برچسب : قصر پادشاه عربستان,قصر پادشاه,قصر پادشاهان, نویسنده : 4myself15 بازدید : 119 تاريخ : سه شنبه 14 دی 1395 ساعت: 10:36

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کردولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست،تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد،و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید.و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:" خدایا کمکم کن" ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:" از من چه می خواهی؟ " ای خدا نجاتم بده!- واقعاً باور دار مسافرت ها و زندگینامه من...ادامه مطلب
ما را در سایت مسافرت ها و زندگینامه من دنبال می کنید

برچسب : طناب,طناب زدن,طناب دار, نویسنده : 4myself15 بازدید : 100 تاريخ : سه شنبه 14 دی 1395 ساعت: 10:36

عاشق زمستان و برفم ، او را نمی دانم ... من و زمستان ، هیچوقت او را نفهمیدیم. آدم وقتی در حال مرگه از اطرافیانش حلالیت میخواد ، در حالی که بیشترین بدی رو در حق کسانی انجام داده؛ که یا در قید حیات نیستند و یا اینکه بخاطر بدیهاش الان در اطراف و دسترس اش نیستند ... و یا اگر هم دسترسی بهشون میسر باشه، لااقل در اون زمان راضی به بخشش نیستند ... آدم برفی کوچک و مغرور من، قبل از بیچارگی به فکر چاره باش ... مواظب گرمای دلت باش تا کاری که زمستان با زمین کرد ، زندگی با دلت نکند ... به شقایق سوگند که تو بر خواهی گشت ، من به این معجزه ایمان دارم ، منتظر باید بود تا زمستان برود ، غنچه ها گل بکنند ! به دلیل بارش سنگین برف، سرمای شدید و خارج نشدن مردان از خانه اداره ثبت احوال درباره افزایش شدید جمعیت هشدار داد ... امسال زمستون خیلی قشنگه چون با تو آغاز میشه ... با تو نیستم با کفشمم... آرزو دارم با بارش هر دونه از برف زمستونی یه غم از رو دلت کم بشه نازنینم ... دوستت دارم اما نه به اندازه ی برف ، چون یه روز آب می شه . دوستت دارم اما نه به اندازه ی گل ، چون یه روز پژمرده می شه . دوستت دارم به اندازه ی دن مسافرت ها و زندگینامه من...ادامه مطلب
ما را در سایت مسافرت ها و زندگینامه من دنبال می کنید

برچسب : جمله های زمستانی,جمله هاي زمستاني,جمله های زیبای زمستانی, نویسنده : 4myself15 بازدید : 115 تاريخ : سه شنبه 14 دی 1395 ساعت: 10:36